یا کار یا چادر!
مدّتی بود که دنبال کار می گشت، تادستش را دربرابر دیگران برای داشتن پول توی جیبی دراز نکند؛ می خواست نان زحمات خودش را بخورد.
نان حلال وبی منّت؛ همان طور که سالهای سال، پدرش با زحمت فراوان سر سفره شان گذارده بود.
به خاطر همین هر روز صبح بلند می شد، چادرش را به سر می کرد و در کوچه پس کوچه های شهر پرسه میزد؛ از بس دنبال کار گشته بود کفش هایش پاره پاره شده بودند.با دلی پرامید به هر آگهی که می رسید مکثی می کرد تا نوشته هایش را بخواند؛ روی هر کدام از آگهی ها شرایطی را مطرح کرده بودند!
- یکی نوشته بود به خانمی با روابط عمومی بالا ، ظاهری آراسته و…. نیازمندیم!
- دیگری نوشته بود به خانمی ترجیحاً مجرد نیازمندیم!
به هر جایی که سر میزد هر کس بهانه ای می آورد: یکی حجابش را بهانه دست و پاگیر بودنش قرار می داد و آن یکی اعتقاداتش را به پای قدیمی شدن می گذاشت.
یکی کمی مؤدّبانه تر از بقیه گفت: ببخشید خانم! از حرفی که به شما می زنم ناراحت نشوید؛ این روزها چادرت زیاد طرفداری ندارد.
و یکی دیگر با نهایت بی شرمی گفت خانم یا کار یا چادر؟! و او در نهایت خونسری و آرامش جواب داد: ترجیح میدهم چادرم را که نشانه خانم فاطمه زهراست حفظ کنم تا اینکه… .
خلاصه هر کس برای از سر باز کردنش بهانه ای می آورد که به این خانم بفهمانند مشخصات ظاهریت باب دلمان نیست!!!
دلش گرفته بود و پناهی نداشت به جز سجّاده اش… زانوان خسته اش را گذارد بر پارچه مستطیلی محلّ عبادتش…
برای حسّ کردن الله ی که اکبر می دانستش نیاز به واسطه داشت…
دست بر سینه گذارد و آرام با قطره ای اشک، مولایش را ندبه کرد:
آقا جان! میدانم همه چیز را میدانی و نیاز به گفتن نیست واین خلاصه داستان شهر من است؛ شهری که غبارگناه مردمانش، چهره آبی آسمان را سیاه کرده است.
البتّه از انصاف به دور است که برچسب گناه بعضی هارا به همه بچسبانیم، ولی این از خصلت آتش است که وقتی زبانه میکشد تر و خشک را باهم می سوزاند.
آقای من! کاش می شد از این دیار بار بست ورفت؛ امّا با خودم میگویم به هر کجا بروی آسمانش همین رنگ است؛ مشکل از شهر و دیار نیست؛ قضیه از جای دیگری آب می خورد.
آقا! گناه ما چیست که نخواستیم هم رنگ این جماعت باز مانده از غافله باشیم؟! نخواستیم با آنها دریک ایستگاه از قطار دین پیاده شویم؛ نخواستیم مانند آنها لباس رسوایی به تن کنیم و به مانند آنها بی حجابی و خروج از چارچوب دین را تمدّن و پیشرفت نام نهیم؟!
آقا جان! درست است که خیلی روزها حسرت قدم زدن در کنار ساحل دریا به دلمان میماند؛ درست است که خیلی وقتها با دلهره، سنگ فرشهای شهر را یکی پس از دیگری طی میکنیم؛ امّا با این همه هنوز هم امیدم مبدل به یاس ونامیدی نشده است؛ هنوز هم با دلی پر امید به خود می گویم: «تا شقایق هست زندگی باید کرد». به قول مرحوم کافی “ما که بی صاحب نیستیم” .هنوز هم آگهی های روی در و دیوارها را میخوانم اما این بار نه به خاطر پیدا کردن کار؛ این بار دنبال آگهی استخدام نوکری در خمیه سبز تو را جستجو میکنم یابن الحسن!
آقا دلم پریشان است؛ اضطراب تمام وجودم را گرفته؛ دست خودم نیست، می ترسم از آن روزی که شما هم مرا قبول نکنی!
یک حرف همیشه سکینه قلب نا آرامم می شود؛ وآن اینکه، برای ارباب بد میشود اگر عبد، دست خالی برگردد.
مولا جان! دریاب…