...نجعلهم أئمه و نجعلهم الوارثین...
عجله نکن عمه! چیزی نمانده به وقتش …
نشسته بود قرآن می خواند که صدای نرجس را شنید.
دید از درد دارد به خودش می پیچد.
نشست کنارش.
سوره قدر را شروع کرد به خواندن. شنید صدایی هم راهی اش می کند.
جنین از توی شکم مادر إنا أنزلنا می خواند…
***
به دنیا که آمد، پاک بود و پاکیزه. ناف بریده و ختنه کرده.
رفته بود سجده، انگشتان اشاره اش را گرفته بود طرف آسمان.
شهادتین گفت. سلام کرد به جدش و پدرانش.
اسم امامان را یکی یکی گفت و شهادت داد بر امامت شان.
از علی بن ابی طالب علیه السلام تا خودش.
بعد هم دعا کرد خدا یارش کند.
***
گفت: «عمه! پسرم را بیاور.»
حکیمه قنداق را داد دست امام.
بند بند بدن نوزاد هفت روزه اش را نوازش کرد.
چشم ها و گوش هایش را دست کشید.
زبان در دهانش گرداند و گفت: « پسرم! حرف بزن.»
حکیمه هم صدای نوه برادرش را شنید:
«بِسمِ اللهِ الرُّحمنِ الرُّحیم … و نرید أن نمنُّ علی الذین استضعفوا فی الأرض و نجعلهم أئمهً و نجعلهم الوارثین …»
***
آقا جان میلادت مبارک
ای سپیده پنهان
اهل زمین در آرزوی بوی بهشتی تو همواره دعای فرج را زمزمه می کنند.
اللهم عجل لولیک الفرج