كريسمس با ˝رهبر انقلاب˝ در خانه يك شهيد ارامنه
داستاني بسيار زيبا از رفتارمحبت آميز امام خامنه اي با خانواده يك شهيد ارمني
مطلبي جالب كه تكرار هزار باره اش هم ذره اي از شيريني آن نمي كاهد خودم بارها آن را خوانده ام به مناسبت كريسمس دوباره مي نگارم تا شما هم اگر نخوانده ايد بخوانيد و اگر هم خوانده ايد دوباره لذت ببريد.
مطلبي كه ابعاد گوناگوني دارد و روحيات و نظرات شخصي آقا را به وضوح به تصوير مي كشدداستاني بسيار زيبا از رفتار محبت آميز امام خامنه اي با خانواده يك شهيد ارمني که واقعا خواندني است:
امام جمعه تهران كه شدند اين كار را شروع كردند و همچنان هم ادامه دارد، افتخارمان اين است كه در استان تهران، خانواده شهيدی نداريم كه آقا خانهشان نرفته باشد..
تقريباً محله و خيابان اصلي در شهر تهران نداريم كه ايشان نيامده باشند و بلد نباشند.
من حدود شش، هفت سال بعضي روزهاي شيفت كاريام، مسئول تنظيم ملاقات خانوادة معظم شهدا بودم. بههمينخاطر ميدانم شرايط و وضعيت چگونه بود. بعض خانواده ها فقط يك فرزند داشتند كه آن هم شهيد شده بود. خيلي سخت است براي يك پدر و مادر كه يك بچه بزرگ كرده باشند، آن بچهشان را هم در راه خدا داده باشند.هرچند آنها با افتخار ميگويند، ولي ما كه مينشينيم نگاه ميكنيم، آن خستگي را احساس ميكنيم.بعضي از خانواده شهدا با تقديم چند شهيد روحيه عجيبي دارند. به طور مثال خانواده شهيد «خرسند»، در نازيآباد چهار تا شهيد داده است؛ پدر خانواده، دو فرزند خانواده و داماد خانواده، مادر اين شهيدان آن قدر قدرتمند، باصلابت و بانجابت با آقا صحبت ميكرد كه يكي دو بار آقا گريه كرد.
صبح روز كريسمس يعني عيد پاك ارامنه، آقا فرمودند خانة چند ارمني و عاشوري اگر برويم خوب است…
ماآدرسی از ارامنه نداشتيم. سري به كليساهايشان زديم كه آنها از ما بيخبرتر بودند. رفتيم بنياد شهيد، ديديم خيلي اطلاعات ندارند. كمي اطلاعات خانواده شهدا را از بنياد شهيد، مقداري از كليساها و يك سري هم توي محلهها پيدا كرديم و با اين ديدگاه رفتيم. صبح رفتيم گشتيم توي محله مجيديه شمالي، دو سه تا خانواده پيدا كرديم. در خانهها را زديم و با آنها صحبت كرديم. توي خانواده مسلمانها ما ميرويم سلام ميكنيم و ميگوييم از هيئت آمديم از بسيج، پايگاه ابوذر،بالاخره يك چيزي ميگوييم و كارتي نشان ميدهيم. بين ارمنيها بگوييم كه از بسيج آمديم كه بالاخره فرهنگش… بگوييم از دادستاني آمديم كه بايد دربروند. كارت صداوسيما نشان داديم و گفتيم از صداوسيماي جمهوري اسلامي ايران هستيم. امشب شب كريسمس كه شب پاك شماهاست ميخواهيم فيلمي از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم . براي نماز مغربوعشا با يك تيم حفاظتي وارد مجيديه شديم گفتيم اسكورت كه حركت كرد به ما ابلاغ ميكنند، ميرويم سر كارمان ، اسكورت هم به هواي اينكه ما توي منطقه هستيم با بيسيم زياد صحبت نمی کرد كه مسير لو نرود چون بالاخره روي شبكه پخش ميشود. يك آن مركز با بيسيم من را صدا كرد گفتم به گوشم ، موردمان را گفت كه شخصيت سر پل سيدخندان است. سرپل سيدخندان تا مجيديه كمترازسه چهاردقيقه راه است. من سريع ازماشين پياده شدم. درخانه را زدم. خانمي آمد دم در، در را باز كرد. ما با ياالله ياالله خواستيم وارد شويم، ديديم نميفهمد كه بالاخره وارد شديم، گفتيم نودال و اَمپِكس و چيزايي كه شنيده بوديم، كارگردان و اينها بروند تو.
كارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِكس رفت توي زيرزمين پست بدهد، آن رفت توي حياط پست بدهد. پست بودند ديگر حالا. فيلممان بود. يك ذره كه نزديك شد، بيسيم اعلام كرد كه ما سر مجيديه هستيم. من هم با فاصلهاي كه بود به اين خانم چون احيا بشود، اينجوري جلوي آقا نيايد، گفتم: ببخشيد! الآن مقام معظم رهبري دارند مشرف ميشوند منزل شما.
گفت: قدم روي چشم، تشريف بياورد. گفتيد كي؟
من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطي را شنيدهايد ، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمين و غش كرد. فكر كرديم چه كنيم داستان را؟ داد و بيداد كرديم، دو تا دختر از پله آمدند پايين. ياالله ياالله گفتيم و بهشان گفتيم كه مادرتان را فعلاً جمع كنيد. مادر را بردند توي آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟گفتم: ببخشيد! ما همان صداوسيماي صبح هستيم كه آمده بوديم. ولي الآن فهيمديم كه مقام معظم رهبري ميآيند منزلتان، به مادرتان گفتيم غش كرد. فكري كنيد.
دخترها مادر خودشان را به حال آوردند. فشارش افتاده بود، آب قند آوردند. بيسيم اعلام كرد كه آقا پشت در است. من دويدم در خانه را باز كردم. نگهباني هم كه بايد كنار در ميايستاد، رفت دم در. كارهاي حفاظتيمان را انجام داديم. آقا از ماشين پياده شدند تا وارد خانه بشوند. آمدند توي در خانه ، نگاه كردند و گفتند: سلام عليكم .گفتم: بفرماييد.گفتند : شما؟
نه اينكه ما را نميشناختند ، گفتند، تو چه كارهاي يعني؟ گفتيم: صاحبخانه غش كرده.گفتند : كس ديگري نيست؟ يادمان افتاد كه دو تا دخترها هم ميتوانند به آقا بگويند بفرماييد. گفتيم آقا شما بفرماييد داخل .گفتند : من بدون اذن صاحبخانه داخل نميآيم.
حفاظت، معني و مفهوم خودش را اينجا از دست ميدهد. مهمتر از حفاظت، وارد نشدن در خانه بدون اذن صاحب خانه است . رهبر نظام است ، باشد، ارمني است ، باشد . ضدحفاظتترين شكل ممكن اين است كه مقام معظم رهبري توي خيابان اصلي توي چهارراه، با لباس روحانيت با آن عظمت رهبري خودشان بايستند، همه مردم هم ايشان را ببينند و ايشان بدون اذن وارد خانه كسي نشوند.
من دويدم رفتم توي آشپزخانه. به يكي از اين دخترها گفتم آقا دم در است بياييد تعارف كنيد بيايند داخل.
لباس مناسبي تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض كنيم . به آقا گفتيم: كه رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرماييد داخل .
گفتند: نه ميايستم تا بيايند.
چند دقيقهاي دم در ايستادند. ما هم سعي كرديم بچههايي كه قد بلند دارند را بياوريم، مثل نردبان دور ايشان بچينيم كه ايشان پيدا نباشند. راه ديگري نداشتيم. چند دقيقه معطل شديم. چون دانشجو بودند لباس دانشجويي مناسب داشتند. يكي از دخترها، دويد و آقا را دعوت كرد و آقا رفتند داخل اتاق. اين خانم پيش آقا رفت و خوشآمد گفت. بعد گفت كه مادرمان توي اين اتاق است، الآن خدمت ميرسيم و رفتند بيرون. آقا من را صدا كرد گفت اينها پدر ندارند؟ گفتم: نميدانم. چون صبح نپرسيده بودم . گفت : بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟ رفتيم آن اتاق پشتي گفتیم : ببخشيد، پدرتان؟ گفتند : مرده. گفتيم : برادر؟گفتند : يكي داشتيم شهيد شده. گفتيم : بزرگتري، كسي؟ گفتند : عموي ما در خانه بغلي مينشيند.
فكر كرديم بهترين كار اين است كه عمو را بياوريم بيرون. حالا چه كلكي بزنيم عمو را از خانه بيرون بياوريم؟ با اين هيبت و اين تيپ و قدوقواره، همه دو متر درازي و لباسها، شكل، تيپ و اسلحه. هرچه هم بخواهي بگويي من كسي نيستم، قيافهات تابلو است . در بغلي را زديم. يك آقايي آمد دم در سلام كردم. گفتم : ببخشيد! امر خيري بود خدمت رسيديم.
اين بنده خدا نگاه كرد، يك مسلمان بسيجي، خانة يك ارمني آمده، چه امر خيري؟ خودش تعجب كرد. رفت لباس پوشيد آمد دم در. محترمانه باهاش پيچيديم توي خانة برادر خودش. داخل خانه كه شديم، نگهبان او را بازرسي كرد. نگاه كرد، شاید پيش خودش گفت : براي امر خير مگر آدم را بازرسي ميكنند؟
بعد از بازرسي قضيه را بهش گفتيم. گفتيم: رهبر نظام آمده اينجا، اينها چون بزرگتري نداشتند، خواهش كرديم كه شما هم تشريف بياوريد. او را داخل كه برديم و آقا را كه ديد، مُرد. يك جنازه را يدك كرديم و برديم نشانديم روي صندلي كنار آقا. اينها به خودي خود زبانشان با ما فرق ميكند سلام عليك هم كه ميخواهند بكنند كلي مكافات دارند. با مكافاتي بالاخره با آقا سلام و احوالپرسي كرد و درنهايت يك همدمي را براي آقا مهيا كرديم .
رفتيم توي اين اتاق بالاي سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختيم ، لباس مناسب پوشيد و آمد پايين. وقتي وارد اتاق شد، آقا تعارفش كردند در كنار خودشان، كنار همان عمويي كه نشسته بود. بعد هم گفتند: مادر! ما آمدهايم كه حرف شما را بشنويم؛ چون شما دچار مشكل شده بوديد، دوستان عموي بچهها را آوردند . دخترها آمدند نشستند . آقا اولين سؤالشان اين بود كه شغل دخترها چيست؟گفتند: دانشجو هستند. آقا خيلي تحسينشان كردند و با اينها كلي صحبت كردند، توي اين حالت، اين دختر سؤال كرد كه آقا آب، شربت، چيزي براي خوردن بياورم؟ من خودم نميدانستم كه بگويم بياورد يا نياورد؟ ميخورد يا نميخورد؟ نميدانستم. رفتم كنار آقا، از آقا سؤال كردم، گفتم : آقا اينها ميگويند كه خوردني چيزي بياوريم؟ چايي چيزي بياوريم؟ آقا گفتند: ما مهمانشان هستيم. از مهمان ميپرسند چيزي بياورند يا نياورند؟ خُب اگر چيزي بياورند ما ميخوريم. بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بكشيد چايي يا آبميوه بياوريد، من هم چايي، هم آبميوة شما را ميخورم.
اينها رفتند چايي، آبميوه و شيريني آوردند. خود ميوه را هم آوردند. خُب توي خانة مسلمانها اينطوري است. يك نفر چند تا ميوه پوست ميكند ميدهد دست آقا، آقا هم دعا ميكند. همانجا به پدر شهيد، مادر شهيد، پسر شهيد و يا همسر شهيد آن خوراكي را تقسيم ميكنيم، همه يك قسمتي از اين ميوه ميخورند كه آقا به آن دعا كرده. توي ارمنيها هم همين كار را بايد ميكرديم؟ واقعاً نميدانستيم.
چايي آوردند، آقا خورد، آبميوه آوردند، آقا خورد، شيريني آوردند، آقا خورد آقا حدود چهل دقيقه توي خانه ارمنيها نشستند و با اينها صحبت كردند. مثل بقية جاها آقا فرمودند: عكس شهيدتان را من نميبينم. عكس شهيد عزيزمان را بياوريد ببينم.
توي خانة مسلمانها چهار تا عكس بزرگ شهيد وجود دارد كه توي هر اتاقي يكي هست ميپريم و ميآوريم. اينها رفتند آلبوم عكسشان را آوردند. آلبوم عكس هم متأسفانه براي شب عروسي شهيد بود. آلبوم را گذاشتند جلوي آقا. صفحة اول يك عكس دوتايي. يادگاري فردين با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همينجوري که نگاه ميكردند، شروع كردند به صحبت كردن، همينجوري صفحهها را ورق ميزدند تا تمام شود. تمام كه شد گفتند: خُب! عكس تكي شهيد را نداريد؟ يك عكس تكي از شهيد پيدا كردند و آوردند گذاشتند جلوي آقا. آقا شروع كردند از شهيد سؤال كردن: خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت را برایمان بگوييد.
ما فهميديم نام اين شهيد بزرگوار، شهيد «مانوكيان» است، به اندازة شهيدان«بابايي»، «اردستاني» و «دوران» پرواز عملياتي جنگي داشته است. هواپيمايش F14 بمبافكن رهگير بوده و بالاي صد سُرتي پرواز موفق انجام داده . هواپیما را توي دژ آهني بغداد ميزنند ، شهيد، هواپيما را تا آنجا كه ممكن است، اوج ميدهد. هواپيما در اوج تا نقطة صفر خودش، كه اتمسفر است بالا ميآيد و بقيهاش بهسمت ايران سرازير ميشود. چهار تا موتور هواپيما منهدم ميشود. هواپيما لاشهاش توي خاك ايران ميافتد، ولي چون ديگر سيستم برقي هواپيما كار نميكرده، نتوانسته ايجكت كند و نشده كه چتر براي شهيد كار كند. هواپيما به زمين می خورد و ايشان به شهادت می رسد. ارمنياي بود كه حتي حاضر نشد، لاشة هواپيماي جمهوري اسلامي بهدست عراقيها بيافتد. آن خانواده، اين فرزندشان است. اين بزرگوار در نيروي هوايي مشهور است. دربارة شهادتش و اخلاقش تعريف كردند.
مادر شهيد گفت: امروز فهميدم كه علي(ع) كيست .
مادر شهيد گفت: آقا! حالا كه منزل ما هستيد، من ميتوانم جملهاي به شما عرض كنم؟
آقا گفت: بفرماييد، من آمدم اينجا كه حرف شما را بشنوم.
گفت : ما با شما از نظر فرهنگ ديني فاصله داريم، در روضههايتان شركت ميكنيم، ولي خيلي مواقع داخل نميآييم. روز شهادت امام حسين(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههاي سينهزني امام حسين(ع) شربت ميدهيم. ميآييم توي دستههايتان مينشينيم، ظرف يكبارمصرف ميگيريم، كه شما مشكل خوردن نداشته باشيد، چون ما توي ظرف آنها آب نميخوريم. توي مجالس شما شركت ميكنيم و بعضي از حرفها را ميشنويم. من تا الآن نميفهميدم بعضي چيزها را :
ميگفتند، در دين شما بانويي ـ كه دختر پيامبر عظيمالشأن اسلام(ص) است ـ را بين دروديوار گذاشتهاند، سينهاش را سوراخ كردهاند. ميخ، مسمار به سينهاش خورده. نميفهميدم يعني چي. ميگفتند مسلمانها يك رهبري داشتند به نام علي(ع). دستش را بستند و در سه دورة 25 ساله، حكومتش را غصب كردند نميفهيمدم يعني چي. گفتند، در 25 سالي كه حكومتش غصب شده بود، شغلش اين بود، آخر شب نان و خرما ميگذاشت روي كولش ميرفت خانه يتيمهايش. اين را هم نميفهميدم. ولي امروز فهميدم كه علي(ع) كيست.
امروز با ورود شما به منزلمان، با اين همه گرفتارياي كه داريد، وقت گذاشتيد و به خانة منِ غير دين خودتان تشريف آورديد. اُسقُف ما، كشيش محلة ما به خانة ما نيامده است، شما رهبر مسلمين هستيد. من فهميدم علي(ع) كه خانة يتيمهايش ميرفت چهقدر بزرگ است .
از ورود آقاي خامنهاي به منزلشان، به علي(ع) و 25 سال حكومت غصب شدهاش و زهرا(س) پي برد. خُب! اين برود مشهد، امام رضا(ع) شفايش نميدهد؟
ما چهل دقيقه با اين خانواده بوديم.عين چهل دقيقه، به اندازة چند كتاب از اينها درس گرفتيم. آقا در خانة ارامنه آب، چايي، شربت، شيريني و ميوهشان را خورد. بعضي از دوستهاي ما نخوردند. كاتوليكتر از پاپ هم داريم ديگر. رهبر نظام رفته خورده، پاسدار، من نوعي، نخوردم. حزباللهيتر از آقا هستم ديگر.
با آنها خداحافظي كرديم و بهسمت دفتر بهراه افتاديم. وقتي رسيديم آقا فرمودند: اين بچهها را بگوييد بيايند.
بعد از بازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبيخ كردند .
گفتند: اين كار چه بود كه شما كرديد؟ما مهمان اين خانواده بوديم. وقتي خانهشان رفتيم چراغذايشان رانخورديد؟ اين اهانت به اينها محسوب ميشود نميخواستيد داخل نميآمديد.
* نقل از ماهنامه امتداد با اندکی تغییر