افسوس که هنوز کوچکیم
هنوز طعم تعطیلاتی که از پشت برف های سنگین زمستانی سُر می خورد و به یک باره باریدن می گرفت به یاد دارم ، حتّی آن بچه درس خوان های تُخسِ عشقِ بیست هم صورتشان از تعطیلیِ سر زده ، گُل می انداخت .
خواب صبح ! … حتّی حاضر نبودی آن را با خوشمزه ترین صبحانه دنیا عوض کنی … هر چند ، آدم ها با بزرگ تر شدن تَنِشان ، مزاج روحشان نیز تغییر می کند ، اینطور نیست ؟
پنج شنبه ها ، بچه ها خوشبخت ترین آدم های روی زمین بودند … کارتون صبح های جمعه تکه دیگر پازل خوشبختی بود و بعد از ناهار خوشمزه مامان دیگر نمی دانستی از خدا چه بخواهی ! ؛ امّا امان از لحظه های آخر روز … ثانیه هایش طعم بستنی چوبی را می دادند که تا ته خورده بودی اش … آنقدر ، که از آن همه خوشمزه گی فقط طعم چوبِ آخرش در دهانت باقی می ماند و بس ! با اینکه خودم از همان تُخس های بالا بودم ولی فکر می کردم دلیل این همه دل گرفتن ها زیرِ سرِ مدرسه فرداست … امّا وقتی سایز لباسم بزرگ شد و بچه های کوچک ، دیگر من را آدم بزرگه صدا می کردند ، تازه فهمیدم این گرفتگی دل ، درد مشترک میان خیلی هاست … دلیلش هم این بود : دل تو می گرفت مولا ؛ آن هم از دست ما … از دست شیطنت آدم بزرگ هایی که فقط فکر می کردیم بزرگ شده ایم …
افسوس که هنوز کوچکیم آقا ؛ چون از تعطیلی و نیامدن ، سر کلاس معرفتت خوشحا لیم ، کسی نگوید نه که باورش سخت است ! اگر می خواستیمش می آمد … سال ها پیش … پیش تر از آنکه فکرش را بکنیم ! … و باز هم اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج … .